خاطرات زیبا
#به_قلم_خودم #دلانه گاهی اوقات، آخر هفته که می شود،دست دلم را می گیرم وبی خیال از اینکه درطول هفته برایم چه گذشت راهی گشت وگذار می شوم.میدانم که روزهای قبلم مشکلاتی راداشتم وبعضا دارم،اما این ها،هیچکدام مانع رفتنم نیستند. به گوشه ی دنجم می رسم وچادرم را جمع می کنم وتکه سنگی پیدا کرده،روی آن می نشینم.صدای خروش قطره های آبی که دست به دست هم داده اندو از پله های کوتاه وپهن رودخانه،به سمت پایین سرازیر می شوند؛دقایقی من راباخود به روزگار کودکی می برند.روزهای شاد ودلخوشی های کوچکی که هرکدام ازآنها رابرای کودکان امروزی تعریف کنم،آنقدری که برای من جذاب بود؛برایشان کششی ندارد.روزهایی مثل وقتی که برای درس علوم،باید درمورد پولک های ماهی ها وحرکت باله هایشان می نوشتیم،من ودوست صمیمی ام به کنار رودخانه می رفتیم وبادقت به ماهی های کوچکی که هربار ازروی سرمستی به بیرون می پریدند،نگاه می کردیم وهرچه می دیدیم می نوشتیم!یادش بخیر،هنوز هم که به هم می رسیم یاد می کنیم از این شیطنت های کوچک وجذاب دوران کودکی،قهرها وآشتی ها… باصدای عبور پسرک موتور سواری که سعی در تک چرخ زدن دارد،به خودم می آیم،به اینکه کودک است غبطه میخورم اما نگرانش هستم،مبادا به یکباره زمین بخورد وزخمی شود،اگر پدرش بفهمد حقش راکف دستش می گذارد.بی خیالش نوجوان است وپرشوروشر!! دلم نمی آید اما باید برگردم،هوا سرد است ومادرم می گوید بادی که ازروی آب پاییز بلند می شود،سرمایت می دهد،زود برگرد. ومن قدم زنان،درراه خانه ام واین جمله ی طلایی را درراه برگشت تکرارمی کنم:یاد باد آن روز گاران یاد باد ❤ ❤ ❤